َ فال حافظ

جاوا اسکریپت


  • انجمن
  • کد نمایش آب و هوا

    کد نمایش آب و هوا

    کد پیغام هنگام راست کلیک

    سفارش تبلیغ
    صبا ویژن
    مطالب مذهبی ، داستانهای قرآنی ، داستان های عبرت آمیز
    گروه طراحی تم کده گروه طراحی تم کده گروه طراحی تم کده گروه طراحی تم کده گروه طراحی تم کده

    آن ها در کنار یک دیگر بودند و همه به یک اندازه می دانستند و باور داشتند که آن چه می دانند بسیار است . یکی در میانشان بود که به اندازه دیگران نمی دانست و به او نادان می گفتند . او تریبول نام داشت . هنگامی که شنید نادان است ، فروتن شد و خود را پنهان کرد تا دیگر کسی او را نبیند .
    اما دیگران با او همدردی نداشتند و او را دنبال کردند و نگاهش کردند و با او از آن چه نمی توانست بفهمد حرف زدند . آن ها می دیدند تریبول چه رنجی می برد و خشنود بودند از این که می توانند او را برنجانند .
    اما جهان دیگرگون گشت و ناگهان تریبول دانا شد و بقیه نادان ، بسیار نادان تر از او . تریبول هم می خواست برای آن چه دیگران بر سرش آورده بودند ، انتقام بگیرد . اما آن ها او را تحسین کردند و هیچ کس به خاطر آن چه نمی دانست و تریبول می دانست ، خجالت نمی کشید و تریبول با آن ها همدردی می کرد و نمی توانست آن ها را برنجاند . او می دانست که همیشه به گونه ای تنها بوده است و در انتظار زمانی بود که روزگاری بازخواهد گشت .او دقیقأ می دانست زمانی که در آن جهان بار دیگر دگرگونه شود ، دیگران باز هم او را خواهند رنجاند .
    نویسنده : گیزلا النسر

    ترجمه : ناصر غیاثی



    موضوع مطلب : داستان عبرت آمیز

    چهارشنبه 88 شهریور 18 :: 1:37 صبح


    خانمی طوطی ای خرید . اما روز بعد آن را به مغازه برگرداند . او به صاحب مغازه گفت این پرنده صحبت نمی کند . صاحب مغازه گفت : « آیا در قفسش آینه ای هست ؟ طوطی ها عاشق آینه هستند ، آن ها تصویرشان را در آینه می بینند و شروع به صحبت می کنند .» آن خانم یک آینه خرید و رفت .

    روز بعد باز آن خانم برگشت . طوطی هنوز صحبت نمی کرد . صاحب مغازه پرسید : «نردبان چه ؟ آیا در قفسش نردبانی هست ؟ طوطی ها عاشق نردبان هستند.» . آن خانم یک نردبان خرید و رفت .

    اما روز بعد باز هم آن خانم آمد . صاحب مغازه گفت : آیا طوطی شما در قفسش تاب دارد ؟ نه ؟ خب مشکل همین است . به محض این که شروع به تاب خوردن کند ، حرف زدنش تحسین همه را بر می انگیزد . آن خانم با بی میلی یک تاب خرید و رفت .

    وقتی که آن خانم روز بعد وارد مغازه شد ، چهره اش کاملأ تغییر کرده بود . او گفت : «طوطی مرد .»

    صاحب مغازه شوکه شد و پرسید : «آیا او حتی یک کلمه هم حرف نزد ؟» آن خانم پاسخ داد :« چرا ، درست قبل از مردنش با صدای ضعیفی گفت آیا در آن مغازه غذایی برای طوطی ها نمی فروختند ؟»



    موضوع مطلب : داستان عبرت آمیز

    چهارشنبه 88 شهریور 18 :: 1:36 صبح


    مرد قوی هیکل ، در چوب بری استخدام شد و تصمیم گرفت خوب کار کند .

    روز اول 18 درخت برید . رئیسش به او تبریک گفت و او را به ادامه کار تشویق کرد . روز بعد با انگیزه بیشتری کار کرد ، ولی 15 درخت برید .

    روز سوم بیشتر کار کرد ، اما فقط 10 درخت برید . به نظرش آمد که ضعیف شده است . نزدیکش رفت و عذر خواست و گفت : « نمی دانم چرا هر چه بیشتر تلاش می کنم ، درخت کمتری می برم»

    رئیس پرسید : «آخرین بار کی تبرت را تیز کردی ؟»

    او گفت : «برای این کار وقت نداشتم . تمام مدت مشغول بریدن درختان بودم.»



    موضوع مطلب : داستان عبرت آمیز

    چهارشنبه 88 شهریور 18 :: 1:35 صبح
    مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت . عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آن ها بزرگ شد . در تمام زندگیش ، او همان کارهایی را انجام داد که مرغ ها می کردند ؛ برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را می کند و قدقد می کرد و گاهی با دست و پا زدن بسیار ، کمی در هوا پرواز می کرد .

    سال ها گذشت و عقاب خیلی پیر شد .

    روزی پرنده باعظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید . او با شکوه تمام ، با یک حرکت جزئی بالهای طلاییش برخلاف جریان شدید باد پرواز می کرد .

    عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و پرسید : « این کیست ؟»

    همسایه اش پاسخ داد : « این یک عقاب است . سلطان پرندگان . او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم. »

    عقاب مثل یک مرغ زندگی کرد و مثل یک مرغ مرد . زیرا فکر می کرد یک مرغ است .


    موضوع مطلب : داستان عبرت آمیز

    چهارشنبه 88 شهریور 18 :: 1:34 صبح


    روزی یک مرد ثروتمند ، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند . آن ها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند .

    در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید : « نظرت در مورد مسافرت مان چه بود ؟ »

    پسر پاسخ داد : « عالی بود پدر ! »

    پدر پرسید : « آیا به زندگی آن ها توجه کردی ؟»

    پسر پاسخ داد: « فکر می کنم !»

    پدر پرسید : « چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟ »

    پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : « فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آن ها چهار تا . ما در حیاط مان فانوس های تزئینی داریم و آن ها ستارگان را دارند . حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آن ها بی انتهاست !»

    در پایان حرف های پسر ، زبان مرد بند آمده بود . پسر اضافه کرد : « متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعأ چقدر فقیر هستیم !»



    موضوع مطلب : داستان عبرت آمیز

    چهارشنبه 88 شهریور 18 :: 1:33 صبح

    پسر بچه ای بود که اخلاق خوبی نداشت . پدرش جعبه ای میخ به او داد و گفت هربار که عصبانی می شوی باید یک میخ به دیوار بکوبی .

    روز اول ، پسر بچه 37 میخ به دیوار کوبید . طی چند هفته بعد ، همان طور که یاد می گرفت چگونه عصبانیتش را کنترل کند ، تعداد میخ های کوبیده شده به دیوار کمتر می شد . او فهمید که کنترل عصبانیتش آسان تر از کوبیدن میخ ها بر دیوار است ...

    بالاخره روزی رسید که پسر بچه دیگر عصبانی نمی شد . او این مسئله را به پدرش گفت و پدر نیز پیشنهاد داد هر بار که می تواند عصبانیتش را کنترل کند ، یکی از میخ ها را از دیوار در آورد .

    روز ها گذشت و پسر بچه بالاخره توانست به پدرش بگوید که تمام میخ ها را از دیوار بیرون آورده است . پدر دست پسر بچه را گرفت و به کنار دیوار برد و گفت : « پسرم ! تو کار خوبی انجام دادی و توانستی بر خشم پیروز شوی . اما به سوراخ های دیوار نگاه کن . دیوار دیگر مثل گذشته اش نمی شود . وقتی تو در هنگام عصبانیت حرف هایی می زنی ، آن حرف ها هم چنین آثاری به جای می گذارند . تو می توانی چاقویی در دل انسانی فرو کنی و آن را بیرون آوری . اما هزاران بار عذر خواهی هم فایده ندارد ؛ آن زخم سر جایش است . زخم زبان هم به اندازه زخم چاقو دردناک است .»



    موضوع مطلب : داستان عبرت آمیز

    چهارشنبه 88 شهریور 18 :: 1:30 صبح

    ابلیس وقتی نزد فرعون آمد
    وی خوشه ای انگور در دست داشت و تناول می کرد .
    ابلیس گفت :
    هیچکس تواند که این خوشه انگور تازه را خوشه مروارید خوشاب ساختن ؟
    فرعون گفت : نه
    ابلیس به لطایف سحر ، آن خوشه انگور را خوشه مروارید خوشاب ساخت .
    فرعون بسیار تعجب کرد و گفت : اینت استاد مردی که تویی !
    ابلیس سیلیی بر گردن او زد و گفت :
    مرا با این استادی به بندگی حتی قبول نکردند ،
    تو با این حماقت ، دعوی خدایی چگونه می کنی ؟؟!!


    از جوامع الحکایات و لوامع الروایات از محمد عوفی ( قرن ششم )



    موضوع مطلب : داستان عبرت آمیز

    چهارشنبه 88 شهریور 18 :: 1:28 صبح
    درویشی مجرد گوشه صحرایی نشسته بود.پادشاهی بر او بگذشت ; درویش _ از آنجا که فراغ ملک قناعت است _سر بر نیاورد و التفات نکرد. سلطان _ از آنجا که سطوت سلطنت است _برنجید و گفت:این طایفه خرقه پوشان امثال حیوانند و اهلیت و آدمیت ندارند.وزیر نزدیکش آمد و گفت:ای جوانمرد سلطان روی زمین بر تو گذز کرد ; چرا خدمتی نکردی و شرط ادب به جای نیاوردی؟گفت:سلطان را بگوی توقع خدمت از کسی دارد که توقع نعمت از تو دارد و دیگر بدان که ملوک از بهر پاس رعیت اند نه رعیت از بهر طاعت ملوک.

    پادشه پاسبان درویش است...............................گرچه رامش به فر دولت اوست
    گوسپند از برای چوپان نیست............................بلکه چوپان برای خدمت اوست

    ملک را گفت درویش استوار آمد ; گفت:از من تمنایی بکن.گفت:آن همی خواهم که دگر باره زحمت من ندهی.گفت مرا پندی بده ; گفت:

    دریاب کنون که نعمتت هست به دست..........................کاین دولت و ملک می رود دست به دست

    گلستان سعدی
    Annapaquin is offline  



    موضوع مطلب : داستان عبرت آمیز

    چهارشنبه 88 شهریور 18 :: 1:27 صبح

    ابزار نمایش اوقات شرعی

    جدول لیگ برتر

    عشق سنج آنلاین

    
  • انجمن