مطالب مذهبی ، داستانهای قرآنی ، داستان های عبرت آمیز آخرین مطالب
روزی یک مرد ثروتمند ، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند . آن ها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند . در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید : « نظرت در مورد مسافرت مان چه بود ؟ » پسر پاسخ داد : « عالی بود پدر ! » پدر پرسید : « آیا به زندگی آن ها توجه کردی ؟» پسر پاسخ داد: « فکر می کنم !» پدر پرسید : « چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟ » پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : « فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آن ها چهار تا . ما در حیاط مان فانوس های تزئینی داریم و آن ها ستارگان را دارند . حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آن ها بی انتهاست !» در پایان حرف های پسر ، زبان مرد بند آمده بود . پسر اضافه کرد : « متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعأ چقدر فقیر هستیم !» موضوع مطلب : داستان عبرت آمیز پیوند روزانه پیوندها لوگو لینک های مفید آمار وبلاگ
|