مطالب مذهبی ، داستانهای قرآنی ، داستان های عبرت آمیز آخرین مطالب
از کوفی عنان (دبیر کل سابق سازمان ملل و برنده صلح نوبل) پرسیدند: بهترین خاطره ی شما از دوران تحصیل چه بود؟ موضوع مطلب :
شکارچی پرنده سگ جدیدی خریده بود، سگی که ویژگی منحصر به فردی داشت. این سگ میتوانست روی آب راه برود. شکارچی وقتی این را دید نمی توانست باور کند و خیلی مشتاق بود که این را به دوستانش بگوید. برای همین یکی از دوستانش را به شکار مرغابی در برکه ای آن اطراف دعوت کرد. موضوع مطلب : در قرون وسطی، کشیشان بهشت را به مردم میفروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آن خود میکردند. فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج میبرد، دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد، تا اینکه فکری به سرش زد. به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت: قیمت جهنم چقدر است؟ کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟! مرد دانا گفت: بله جهنم. کشیش بدون هیچ فکری گفت: 3 سکه. مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید. کشیش روی کاغذ پارهای نوشت: سند جهنم مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد. سپس به میدان اصلی شهر رفت و فریاد زد: من تمام جهنم را خریدم، این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمیدهم! موضوع مطلب : معلم سر کلاس فارسی اسم دانش آموز را صدا کرد. دانش آموز پای تخته رفت. معلم گفت:شعر بنی آدم را بخوان.
دانش آموز شروع کرد:
بنی آدم اعضای یکدیگرند که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار
به اینجا که رسید متوقف شد. معلم گفت: بقیه اش را بخوان!
دانش آموز گفت: یادم نمی آید.معلم گفت: یعنی چی؟ این شعر ساده را هم نتوانستی حفظ کنی؟!
دانش آموز گفت: آخه مشکل داشتم. مادرم مریض است و گوشه خانه افتاده، پدرم سخت کار می کند اما مخارج درمان با?ست، من باید کارهای خانه را انجام بدهم و هوای خواهر برادرهایم را هم داشته باشم، ببخشید.
معلم گفت: «ببخشید! همین؟! مشکل داری که داری، باید شعر رو حفظ می کردی. مشکلات تو به من مربوط نمیشه!»
در این لحظه دانش آموز گفت:
تو کز محنت دیگران بی غمی نشاید که نامت نهند آدمی موضوع مطلب : نقل شده است که روزی از روزگاران قدیم مردی نزدیک شیخ معروف رفت و گفت: ای شیخ آمدهام تااز اسرار حقّ چیزی با من نماییشیخ گفت: باز گرد تا فردا آن مرد بازگشت، شیخبفرمود تا آن روز موشی بگرفتند در حقّه کردند، سر حقّه محکم کردند دیگر روز آنمرد باز آمد و گفت: ای شیخ آن چه وعده کردهی بگوی. شیخ بفرمود تا آن حقّه را بویدادند و گفت: زینهار تا سر این حقّه باز نکنی. مرد حقّه را برگرفت و بخانه رفت، سودای آنش بگرفت که آیا درین حقّه چه سر است؟ هر چند صبر کرد نتوانست، سَر حقّهباز کرد، موش بیرون جست و برفت، مرد پیش شیخ آمد و گفت ای شیخ من از تو سِر خدایتعالی طلب کردم تو موشی بمن دادی؟! شیخ گفت: ای درویش ما موشی در حقّه بتو دادیمتو پنهان نتوانستی داشت سِر خدای را با تو بگوییم چگونه نگاه خواهیداشت؟! مرد نادم و پشیمان زاریکنان محضر شیخ ترک گفت و گوشهی عزلتاختیار کرد و سه اربعینصیام (روزه) داشت و صلوه(نماز) گزارد و کف نفس به غایت رساندچندان که چهره دگرگون شد. تکیده با محاسنی انبوه نزد شیخ مراجعت کردحاجت باز گفت. شیخ او را نشناخت و حقّهی پیشین با موشی دگر بر او عرضهکرد آنچه پیشتر فرمایش کرده بود همان فرمود، مرد به خلوتگاه خویشبازگشت و حقّه کناری گذاشت و به عبادت نشست، به خِش و خِش موش در حقّهمحل نگذاشت، امر شیخ به تمامی به جای آورد، صبح حقّه در دست به نزدشیخ شد و دو زانو محضرش را دریافت و گفت: آنچه گفتی کردم حال آنچه وعدهدادی گوی. شیخ فرمود:حقّهگشودی؟!مرد خاطر خجسته بود و گفت: نی نی!شیخ ابرو در همکشید و تغیر فرمود: تو را حقّهیی دادم برگشودنش اهتمامنورزیدی که تو را گر طلب بودی حقّه میگشودی که همانا سری از اسرار حق درآن نهان کرده بودم !!!مرد فریادی کشید و در دم از حال برفت. چون به حال آمدخود را در خرابهیی باز یافت.
مویهکنان مایوس از دانستن سر حق ظن(گمان)جنوناش میرفت که معروفهیی زلف آشفته و خوی کرده، خندان لب، مستاز آن حوالی میگذشت، شیون مرد بشنید به خرابه شد، مرد نگون بخترا دید در نزع (گریه). حال بپرسید، مرد ماجرا باز گفت:زن بدکاره را چندان برحال زار او رقت برفت (دلش سوخت) که مستی از سر پرید و هوش بهجا آمد و به استمالتاشبرخاست و گفت: آن شیخ کذاب است و این حکایتها به دورانی است که شیوخ برخاک مینشستند و نان با خون مردمان چاشت نمیکردند. مردِ سادهدل گفت: زبان به کام گیر که شیخ را کرامات بسیار است وعلامتهای بزرگ و کلمات تامات او تا بلاد جبل عامل و ...نُقل هر مجالساست.زن در دل به سادهگی مرد پوزخند زد و گفت: سه اربعین عنان خود به شیخخوشنام سپردی و ذکر حق گفتنی اکنون سه روز با من بدنامهمنشین تا سِر حق بر تو عیان کنم که آن شیخ اگر کرامات داشت تو را بازمیشناخت و حقّهی پیشین به دستات نمیسپرد.مرد که حکایت خضر نبی و شیخصنعان شنیده بود و احتجاج زن بدکاره را صواب میدید، رخسار زیبای اوهم بیاثر نبود، از دلش گذشت که شاید در خرابات مغان نور خدا میبیند خاموش شد و گوش به زن سپرد با هم به خانهی او شدند، شراب سرخ و طعامبریان خوردند ورامشگران ساز نواختند و رقاصان به ترقص آمدند، سه روز و سه شب حال چنین بود، آب زیر پوست مرد همی رفت و رخساره گلانداخت صبح روز چهارم به حمام شد، محاسن کوتاه کرده جامه نو بر تننموده راه خانهی شیخ در پیش گرفت و حاجت روز نخست بازخواست و سِر الهیطلب کرد. شیخ که مرد را در آن هیبت به جا نیاورد چون ک پیشین موشبه حقّه کرد و به مرد سپرد وصیت نمود اندر باب نگشودن حقّه. مرد حقّه بردست از خانهی شیخ بیرون شد و به منزل زن رفت و ماجرا باز گفت. زنگفت: امشب را چون شبهای پیش به عشرت کوش که فردا حقّهیی سوارکرده شیخ مزور به حقّهی تزویرش میسپاریم. چنان کردند و چون صبحشد زن حقّهی شیخ را که سنگین شده بود و جرینگ جرینگ میکرد به مرد سپرد و گفت: آنچه میگویم چنان کن تا سِر حق ببینی و به مراددل رسی. مرد حقّه برگرفت و نزد شیخ شد، دست شیخ را ببوسید، حقّه بهاو سپرد و گفت: الحق که گزافه نیست که شرح کرامات شما در هیچ محفلینیست که نیست. دوش که به خلوتگاه و محل عبادت خاصهی خویش شدم، تابنیاورده شب از نیمه گذشته بود که حقّه گشودم موشی از آن بیرون جست راه خرابهیجنب منزل گرفت. مرا سودای سِر موش در سَرافتاد در پیاش نهادم که بهسوراخی شد در خرابه. چوبی به کناره افتاده بود دستافزار کرده سوراخفراخیدم، به حیرت دیدم گنجی در آن نهان است.آنچه حقّه جا داشت از آن ذهبخالص پر کردم سَر حقّه محکم گردانده چون مرا سفری در پیش استنزد حضرت شیخ به امانت آوردم که سِر حق در این دیدم که همان راه اجدادیپیش گیرم و طامات وکرامات به چون تو بزرگی سپارم...شیخ فرمود: خیالآسوده دار که سَر حقّه گشوده نخواهد شد و امانت نزد ما میماند که اینانما را چرک کف دست است ما را با زر و ذهب کاری نیست که گر اراده کنیم خشتخشت این خانه زرمیشود و سیم ...!!! صبح که از خانهی شیخ شیون به هوا خاست که شیخ درصندوقخانه به نیش عقرب جراره ریغ رحمت سرکشیده است و چند پول سیاه و حقّهیی گشادهدر کنارش یافت شده. مرد به سِر حَق آگه شد و پرده از کرامات زن کنار رفت و او را بههمسری اختیار کرد و عمری شکر نعمت به جا آوردند... موضوع مطلب : روزی از از دوران خود ما دختری که قصد ازدواج داشت، ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند.
عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا ســــمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد! دل چو به مهر تو مصفا شود، دیگر از آن کینه سراغی مباد! موضوع مطلب : پیرمردی نارنجی پوش در حالی که کودک را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت:خواهش می کنم به داد این بچه برسید. بچه ماشین بهش زد و فرار کرد بلافاصله پرستار گفت: این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید. پیرمرد: اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم. خواهش می کنم عملش کنید من هرجور شده پول و تا شب براتون میارم پس پرستار گفت با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید. پیش دکتر رفت اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت: این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه. صبح روز بعد… همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش می اندیشید. موضوع مطلب : دانشجویی که سال آخر دانشکده خود را میگذراند به خاطر پروژهای که انجام داده بود جایزه اول را گرفت. او در پروژه خود از 50 نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر کنترل سخت یا حذف ماده شیمیایی دی هیدورژن مونوکسید توسط دولت را امضا کنند و برای این درخواست خود، دلایل زیر را عنوان کرده بود:
- مقدار زیاد آن باعث عرق کردن زیاد و استفراغ میشود. - یک عنصر اصلی باران اسیدی است. - وقتی به حالت گاز در میآید بسیار سوزاننده است. - استنشاق تصادفی آن باعث مرگ فرد میشود. - باعث فرسایش اجسام میشود. - حتی روی ترمز اتومبیلها اثر منفی میگذارد. - حتی در تومورهای سرطانی یافت شده است. از پنجاه نفر فوق، 43 نفر دادخواست را امضا کردند.6 نفر به طور کلی علاقهای نشان ندادند و اما فقط یک نفر میدانست که ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» در واقع همان آب است! عنوان پروژه دانشجوی فوق «ما چقدر زود باور هستیم» بود! موضوع مطلب : مردی جهاندیده چهار فرزند داشت. برای آنکه درسی از زندگی به آنها بیاموزد آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابیای فرستاد که در فاصلهای دور از خانه شان روییده بود. پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند. سپس پدر همه را فراخواند، از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند. پسر سوم توضیح داد: نه… درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین… و با شکوه ترین صحنهای بود که تا به امروز دیدهام. و سرانجام پسر آخری گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها… پر از زندگی و زایش مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمی توانید درباره یک درخت یا یک انسان بر اساس یک فصل قضاوت کنید. لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان بر میآید فقط در انتها نمایان میشود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند! بنابراین اگر در زمستان تسلیم شوید، امید شکوفایی بهار، زیبایی تابستان و باروری پاییز را از کف داده اید! مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل، زیبایی و شادی تمام فصل های دیگر را نابود کند! و تو ای دوست من زندگی را فقط با فصل های دشوارش نبین؛ در راه های سخت پایداری کن. لحظه های بهتر بالاخره از راه می رسند. موضوع مطلب : دکتر خلیل رفاهی در کتاب گردش ایام میگوید: روزگاری که درقم طلبه بودم بعلت جوانی وخامی وبی ارتباطی با جامعه معتقد بودم که فقط کسی که درقم باشد وروحانی باشد انسان ارزشمندی است. اما وقتی دردوره ای که دانشگاه تهران بودم با شخصیت های با فضیلت روبروشدم فهمیدم که در خارج از قم موضوع مطلب : پیوند روزانه پیوندها لوگو لینک های مفید آمار وبلاگ
|